آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 18 سال و 13 روز سن داره

آوا،صدای خوش زندگی

برای نفسم

سلام نفسم نمیدونم الان که داری وبلاگتو میخونی چند سالته امیدوارم  همیشه سالم سر حال باشی وهیچ غصه ای تو دل کوچولوت نباشه عزیزم واینو بدون که مامان وبابا دوستت دارن جونم برات بگه......... اولین بار که گفتی بابا 9 ماهت بود. وقتی که برای اولین بار مامان گفتی و من از خوشحالی بال در آوردم10 ماه بودی عزیزم.من رفته بودم(.....)وشما پشت در بودی ومدام به در میزدی ومیگفتی ماما...ماما...وااااااییییی نمیدونی که چقدر خوشحال شدم.   وقتی که میرفتیم مهمونی جاییکه کسی رو نمیشناختی از بغلم جم نمیخوردی واگه مردی اونجا بود که دیگه بدتر کلا رابطت با آقایون خیلی خوب نبود جز چند نفر. کلا خیلی به من وابسته هستی بدونه من جایی نمی...
15 مرداد 1393

گل من

عکس بچگی های من وخاله جون فداش بشم چه نازه دخترم (جشن آرمین) چه عروس نازی!!!!!!!!!   دوتا دختر ناز آیلین جون و آوا جون                             لباسی که تنته رو تازه برات دوخته بودم شمام خیلی خوشت اومده بود هر کاری کردم از تنت در بیارم نزاشتی وآخرش با همون لباس خوابیدی.           عزیز دلم از اونجایی که شما برچسب خیلی دوست داشتی ماهم برای هر کار خوب...
25 تير 1393

بالاخره دندون!!!!!!!

دخملم بالاخره تو14ماهگی دندونای خوشگلت در اومد. چند بار بخاطر اینکه دندونات در نیومده بود بردمت دکتر.دکترت میگفت چون نشستن و راه رفتنت به موقع بود اشکالی نداره. روزی که دندونت در اومد رفته بودیم میانکاله.اونروز توی راه شما خیلی اذیت شدی عزیزم مدام گریه میکردی وهیچ جوری آروم نمیشدی ولی وقتی که رسیدیم آروم شدی وخیلی هم بهت خوش گذشت         وقتی که رفتیم لب آب شما خوابیده بودی نتونستم ازت عکس بگیرم ...
24 تير 1393

شش ماهگی تا یک سالگی آواجونم

عزیزم باید ببخشی که عکسات  و مطالب درهمه  گلم واردماه هشتم که شدی تونستی با کمک وسایل روی پاهای کوچولوت باستی. ماه دهم خودت تنهایی می استادی. وگاهی قدم بر میداشتی عزیزم. ماه یازدهم بدونه کمک راه میرفتی و میدویدی عزیزم. ولی هنوز خبری از دندونات نبود. ا     عکس های شیشماهگی تا یک سالگی عمر مامان                               عکس بچگی مامان وبابا     &nb...
31 ارديبهشت 1393

تا شش ماهگی آوا جون

دختر نازم ازنیمه مهر به بعد یاد گرفتی که توجات بچرخی.   از 26 مهر غذای کمکی رو شروع کردی. فرنی اولین غذات بود عزیزم.البته با شیر سویا برات درست میکردم.   کوچولو نازم وارد ماه شیشم که شدی یاد گرفتی که سینه خیز بری شیطنی هات شروع شده.   عزیز مامان هنوزم شبا دیر میخوابی 3یا4 صبح     چندتا ع کس قبل از شش ماهگی قند عسلم         دخمل و باباش                 فداش بشم چه ناز خوابیده عشق مامان           &...
5 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

عزیز مامان دخترنازم صبح روز دوشنبه 17 مرداد 90 وقتی که ازخواب بیدار شدی فهمیدم که سرما خوردی خیلی ناراحت شدم.بردیمت دکتر.دکترت بعد از معاینه گفت که گوشت روهم سوراخ کنیم (آخه دکترت برای ادامه تحصیل میخواست بره ) ماهم قبول کردیم. 19 شهریور هم به همراه باباجون رفتیم و گوشواره خریدیم برات .دوستت داریم عزیز مامان.                   ...
25 فروردين 1393

یه خاطره بد

عزیزم وقتیکه 3 روز از به دنیا اومدنت گذشت زرد شدی وقتی که بردیمت دکتر گفت که باید بستری بشی آخه زردیت بالا بود دختر کوچولومن 4 روز بستری بودی تا زردیت کم شد. این چند روز باباجون همش پیشمون بود.شبا چون بیمارستان اجازه نمیداد باباجون میرفت خونه. این چند روز مامانی ها و خاله جون خیلی زحمت کشیدن مرسی از همه شون تواین 4روز  کلی ملاقاتی داشتی مسئول بخش میگفتن تا حالا هیچ مریضی اینقدر ملاقاتی نداشته.   ...
25 فروردين 1393