این روزهای اواجون
سلام به دختر گلم.
عزیزم باید مامان تنبلتو ببخشی هنوز موفق نشدم عکسای سال ٩٤رو برات بزارم.اخه خیلی سرم شلوغه.کارای خونه رسیدگی به شما انجام سفارش های خیاطی وقتی برام نمیزاره.
جونم برات بگه عزیزم دیروز که همراه خاله جون رفته بودیم دکتر وقتی که تو اتاق دکتر بودیم یکی در زد وشماهم بجایی آقای دکتر جواب میدی بله بفرمایید.آقای دکتر هم همچین نگات کرد که من خجالت کشیدم .
چند روز پیش رفته بودیم تو حیاط پیش بابا آرمان؛ بابا داشت تو حیاط لونه مرغ درست میکرد من اومدم بالا و شما تو حیاط موندی بابا مشغول کارش وشماهم مشغول خراب کاری وقتی کار بابا تموم شد خواست سبزی هارو اب بده که متوجه میشه گل هایی که چندروز پیش کاشته بود نیست وقتی از شما میپرسه گلهارو چکار کردی میگی کندم وباهاشون آش درست کردم.ولی چون کشک نداشت ریختمش دور.......
رفته بودیم مغازه برات لباس بگیرم شما بند کردی به اسباب بازی هاش ومنم به شما گفتم که امروز قرار نیست که اسباب بازی بگیریم.بعد از کمی بهانه گیری راضی شدی وگفتی پس دفعه بعد برام بگیر منم گفتم هر وقت وقتش شد.چون لباسش اندازت نشد روز بعدش خواستیم بریم که عوضش کنم شمام از خونه گفتی که میشه اون اسباب بازی رو برات بگیرم منم چون شما با اسباب بازیات فقط روز اول بازی میکنی گفتم که نمیخرم بعدشمام ازم اجازه گرفتی که با پولای خودت اون اسباب بازی رو بخری منم بهت اجازه دادم وشما کلی خوشحال شدی عزیزم.